از پس خوابی کوتاه، سر از زمین ماسه ای غار حرا برگرفت. هوا خنکایی لرزآور
داشت. شب، گویی به نیمه خود رسیده بود.
محمد، سر سوی بیرون چرخانید: به آسمان، هلال لاغر ماه، نور کم جان خویش را بر کوه
های حرا و دشت گسترده جنوبی افشانده بود. مکه، طبیعت پیرامون آن و سر به سر جهان،
در خوابی ژرف غرقه بودند. سکوتی سنگین و غریب، هستی را یکسره در خود فرو برده
پیچیده بود.
محمد، پیش تر بسیار نیمه شبان را با بیداری سپری ساخته بود؛ لیک، آن مایه سکوت و
آرامش را، هرگز نه شنیده و نه احساس کرده بود.
***
محمد به هر گوشه آسمان که نگریست او را دید.
پس، صدایی به لطافت باران و خوش نوایی آوای جویباران از او برخاست:
ـ ای محمد!
محمد با لرزه ای آشکار در صدا، پاسخ گفت: بــبله؟
ـ بخـ.وان!
ـ من؟! چــچه بخوانم!؟
ـ نام خدایت را!
ـ چـ چگونه بخوانم؟
ـ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید.
محمد، هم نوا با آن موجود آسمانی، خواندن آغازید:
ـ آدمی را از ه ای خون آفرید.
بخوان؛ و پروردگار تو، ارجمندترین است
همو که به وسیله قلم آموزش داد
و آدمی را، آنچه که نمی دانست، آموخت.
خواندن پایان یافته بود. صدای آسمانی، فروخفت. آنگاه، دیگربار، گوینده آن به هیأت
نخستین درآمد؛ و آن توده نور آسمانی، به یکباره کمرنگ، و سپس ناپدید گشت.
***
خواست تا از جای برخیزد لیک در زانوانش نایی نمانده بود. پس، پاها در زیر سنگینی
تن، دوتا شدند؛ و او، بر زمین پهن شد. در همان حال، پیشانی بر زمین نهاد، و صدایش
به گریه، فراز شد.
محمد دست راست را تکیه گاه خویش ساخت و تن را از زمین ماسه ای کف غار برکند. در پی
آن دقیقه های بس دشوار که بر او گذشته بود اینک بیش و کم احساس توانی در زانوان می
کرد. نه چندان بسیار. در آن مایه که بتواند بر پای بایستد و تن و سنگین شده را
ـ هرچند دشوار و کند ـ سوی شهر و سرای خویش کشاند.
بر پای ایستاد. ردا و عبا را بر شانه ها و تن میزان ساخت و از حرا پای به در نهاد.
شب همان شب ساعت پیشین بود و آسمان و ستارگان و هلال باریک ماه همان و کوه حرا و
دشت گسترده جنوبی پیش پای آن و مکه نیز همان. لیک گویی در پس پشت آن آرامش و سکوت
ظاهری، جنبش و ولوله ای آغاز گشته بود. در پس پرده انگار ماجرا در جریان بود.
***
فضا انگار انباشته زمزمه ای شورانگیز بود. کوه و دشت و سنگ و خار بوته و خاک، به
نجوایی مرموز در گوش جان یکدیگر بودند.
ـ درود بر تو، ای برگزیده خدا!
محمد به این سو و آن سو سرچرخانید. جز طبیعت آشنای بی جان پیرامون اما، هیچ ندید:
همان کوه حرا بود و تخته سنگ های سیاه و خشن آن نیز در جنوب آن، سلسله کوه
های کم بلندای گرداگرد مکه.
پس امتداد آن کوه ها، که از سویی، رو به جانب یثرب داشت، با دره ها و ساده دشت های
خشک حاشیه آنها.
سر به سر طبیعت بود. غنوده در آغوش تیره شب. ژرف، خاموش و اسرارآمیز، بی هیچ موجود
سخن گو در آن.
***
درباره این سایت